معنی نهفته و پنهان

حل جدول

فرهنگ فارسی هوشیار

نهفته

‎ (اسم) پوشیده پنهان: ((تا مردسخن نگفته باشد عیب و هنرش نهفته باشد. )) (گلستان. چا. فروغی. بخ. 15)، در پنهانی مخفیانه: ((ترکان خاتون کربوغا را نهفته به اصفهان فرستاد. ))

لغت نامه دهخدا

نهفته

نهفته. [ن ُ / ن ِ / ن َ هَُ ت َ / ت ِ] (ن مف، اِ) پوشیده. پوشانده:
ز می مست هموار خفته بدی
به دستار چین سرنهفته بدی.
فردوسی.
چاهی است جهان ژاژ و سرنهفته
وز چاه نهفته بتر نباشد.
ناصرخسرو.
|| مخفی. مستور. ناشناخته:
هنر نهفته چوعنقا بماند از آنکه نماند
کسی که بازشناسد همای را از خاد.
ظهیر.
تا مرد سخن نگفته باشد
عیب و هنرش نهفته باشد.
سعدی.
|| غایب. رو نهفته.رخ نهان کرده:
از خلق نهفته چند باشی
ناسوده نخفته چند باشی.
نظامی.
|| ناپدید. غایب. ناموجود:
نی نی اگر چه معجزه دارم که عاجزم
بخت نهفته را نتوان کرد آشگار.
خاقانی.
ای دل به غم نشین که سلامت نهفته ماند
وی جم به ماتم آی که خاتم پدید نیست.
خاقانی.
|| مکتوم. پنهان. مکتتم. (یادداشت مؤلف):
زبان بربسته بهتر سر نهفته
نماند سر چو شد اسرار گفته.
ناصرخسرو.
گه چون نسیم با گل راز نهفته گفتن
گه سِرّ عشقبازی از بلبلان شنیدن.
حافظ (دیوان چ قزوینی - غنی ص 270).
|| راز. سر. دقیقه. نکته ٔ غامضه. امر و مسأله ٔ نهانی. (یادداشت مؤلف):
همه خوابها پیش ایشان بگفت
نهفته پدید آورید از نهفت.
فردوسی.
که بگزارد او خواب شاه جهان
نهفته برآرد ز بند نهان.
فردوسی.
سه فرزند را خواند شاه جهان
نهفته برون آورید از نهان.
فردوسی.
هر چه هست از دقیقه های نجوم
یا یکایک نهفته های علوم.
نظامی.
|| مستتر. مضمر:
مادرتو خاک و آسمان پدر تست
در تن خاکی نهفته جان سمائی.
ناصرخسرو.
چو جان در تن خرد در دل نهفته ست
به آمختن ز دل برکن نهنبن.
ناصرخسرو.
|| عفیف. عفیفه. مخدره. (یادداشت مؤلف). مستوره. محجوبه: مرد حجام برخاست و چراغ برافروخت... زن را بسلامت دید... و توبه کرد که به گفتار نمام زن پارسا و عیال نهفته ٔ خود را نیازارد. (کلیله و دمنه). || (ق) نهانی. محرمانه. سرّی. مخفیانه:
نهفته بجستی همه رازشان
شنیدی همان نام و آوازشان.
فردوسی.
برفتند کارآگهان ناگهان
نهفته بجستند کار جهان.
فردوسی.
سر و تن بشستی نهفته به باغ
پرستنده با او نبردی چراغ.
فردوسی.
همان بهتر که با آن ماه دلدار
نهفته دوستی ورزم پری وار.
نظامی.
- نهفته داشتن، مخفی کردن. پوشیدن. (یادداشت مؤلف):
بگشای راز عشق و نهفته مدار عشق
از می چه فایده ست به زیر نهنبنا.
کسائی.
بر این جمله یکچند بگذاشتم
سخن را نهفته همی داشتم.
فردوسی.


نهفته پژوهی

نهفته پژوهی. [ن ُ / ن ِ / ن َ هَُ ت َ / ت ِ پ ِ / پ َ] (حامص مرکب) شغل و فعل نهفته پژوه. (یادداشت مؤلف). رجوع به نهفته پژوه شود.


نهفته کار

نهفته کار. [ن ُ / ن ِ / ن َ هَُ ت َ / ت ِ] (ص مرکب). پوشیده کار. در خفا کارکننده و رازدار:
فرض گشت آن نهفته کاران را
که به یاری رسند یاران را.
نظامی.


نهفته نژاد

نهفته نژاد. [ن ُ / ن ِ / ن َ هَُ ت َ / ت ِ ن ِ] (ص مرکب) که اصل و نسبش معین نیست:
تو مردی یک اسبه نهفته نژاد
به تو چون دهد چون بدیشان نداد.
اسدی.


نهفته گوی

نهفته گوی. [ن ُ / ن ِ / ن َ هَُ ت َ / ت ِ] (نف مرکب) رازگوی. غیب دان:
بشر گفت ای نهفته گوی جهان
هر کسی را عقیده ای است نهان.
نظامی.


پنهان

پنهان. [پ َ / پ ِ] (ص، ق) مخفی. پوشیده. راز. نهان. خافی. خافیه.خفاء.خفی ّ. مُدَغمر. خفوه. دفینه. مستور. باطن. نهفته. دفین. مدفون. مُدَخِمس. (منتهی الارب). مَخبوّ. مُختفی. نامرئی. متواری. مکتوم. کتیم. در خِفاء. در خُفیه. در سرّ. سرُاً. محرمانه. نامحسوس:
کسی را فرستاد [سودابه] نزدیک اوی
که پنهان سیاوش را رو بگوی
که اندر شبستان شاه جهان
نباشد شگفت ار شوی ناگهان.
فردوسی.
بفرجام شیرین بدو زهر داد
شد آن دختر خوب قیصر نژاد
از آن چاره آگه نبد هیچکس
که او داشت آن راز پنهان و بس.
فردوسی.
نیارست رفتنش در پیش روی
ز پنهان همی تاخت بر گرد اوی.
فردوسی.
بدو گفت پنهان ازین جادوان
همی رخش را کرد باید روان.
فردوسی.
پس آن نامه پنهان بخواهرش داد
سخنهای خاقان همه کرد یاد.
فردوسی.
کنون اندر آرام شاهان روید
وز این لشکر خویش پنهان روید.
فردوسی.
گوئی اندر دل پنهانت همی دارم دوست
به بود دشمنی از دوستی پنهانی.
منوچهری.
هجا کرده است پنهان شاعران را
قریع آن کور ملعون چشم گشته.
عسجدی.
ز پنهان مردم بدل ترس دار
که پنهان مردم برون ز آشکار.
اسدی.
ز زخمش [روزگار] همه خستگانیم زار
بود زخم پنهان و درد آشکار.
اسدی (گرشاسبنامه ٔ نسخه ٔ خطی مؤلف ص 160).
گویند که پنهان جواب نامه ٔ رسول نوشت که گویم به رسالت تو، و لکن از بیم ملک خویش نمیتوانم مسلمان شدن. (قصص الانبیاء ص 225). بسیار بار چیزها خواستی پنهان. (تاریخ بیهقی ص 107). و پنهان ازپدر شراب میخورد. (تاریخ بیهقی ص 116).
مرا بنمود حاضر هر دو عالم
بیکجا در تنم پیدا و پنهان.
ناصرخسرو.
بیدار کرد ما را بیداری
پنهان زبیم مستان بنهفته.
ناصرخسرو.
به آشکار بدَم در نهان ز بد بترم
خدای داند و من زآشکار و پنهانم.
سوزنی.
خبر دادند موری چند پنهان
که این بلقیس گشت و آن سلیمان.
نظامی.
آینه رنگی که پیدای تو از پنهان به است
کیمیافعلم که پنهانم به از پیدای من.
خاقانی.
به من آشکارا ده آن می که داری
به پنهان مده کز ریا میگریزم.
خاقانی.
چشمه پنهان در حجاب و بر درخت
دست دولت شاخ پیرا دیده ام.
خاقانی.
هر چه پنهان پرده ٔ فلکست
آه خاقانی آشکار کند.
خاقانی.
هر کبوتر کز حریم کعبه ٔ جان آمده
زیر پرّش نامه ٔ توفیق پنهان دیده اند.
خاقانی.
خواست که ابوبکر را نیز مالشی بدهد، روی درکشید و در گوشه ای پنهان نشست. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی نسخه ٔ خطی مؤلف ص 317).
خنده ها در گریه پنهان و کتیم
گنج درویرانه ها جو ای کلیم.
مولوی.
گناه کردن پنهان به از عبادت فاش
اگر خدای پرستی هواپرست مباش.
سعدی.
ز باده خوردن پنهان ملول شد حافظ
ببانگ بربط و نی رازش آشکاره کنیم.
حافظ.
دانی که چنگ وعود چه تقریر میکنند
پنهان خورید باده که تکفیر میکنند.
حافظ.
دل میرود ز دستم صاحبدلان خدارا
دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا.
حافظ.
- امثال:
گناه کردن پنهان به از عبادت فاش.
- از پنهان، وز پنهان، از کمینگاه. از مکمن. از کمین:
ز پنهان بدان شاهزاده سوار [زریر]
بینداخت [بیدرفش] ژوبین زهر آبدار
گذاره شد از خسروی جوشنش
بخون تر شد آن شهریاری تنش.
دقیقی.
شفق خواهی و صبح، می بین و ساغر
اگر در شفق صبح پنهان نماید.
خاقانی.
امرٌ مُدَوّ؛ کار پنهان. اِدِّفان، پوشیده و پنهان کردن کسی را. خوعله؛ پنهان ماندن از تهمت. اخدار؛ پنهان کردن بیشه یا درختستان شیر را. متذعلب،پنهان رونده. اذلیلاء؛ پنهان رفتن. استدراع، پنهان شدن بچیزی. تذعلب، پنهان رفتن. خجاء؛ پنهان بخانه درآمدن و آرام گرفتن با زن. خثلمه؛ پنهان گرفتن چیزی را.خاذر؛ پنهان شده از پادشاه و از دائن. اخبان، پنهان کردن چیزی را در نیفه ٔ شلوار. ختل، پنهان شدن گرگ برای شکار. تدمیس، پنهان کردن چیزی را در خاک. اندساس، پنهان شدن در خاک. دمیس، چیز پنهان کرده شده. دَمَس، چیز پنهان کرده شده. دَمس، پنهان کردن چیزی را درخاک. تدلیس، پنهان کردن عیب متاع را بر خریدار. هیدکور؛ پنهان شونده جهه فریفتن. تجمَّوء؛ گرفته پنهان ساختن چیزی را. تَجَنﱡث، بخود پنهان ساختن کسی را. دَفن، پوشیدن و پنهان کردن در خاک. امراءه دفین، زن پنهان شده. امراءه دفینه؛ زن پنهان شده. الماء؛ پنهان بردن چیزی را. (منتهی الارب). اهلاس، پنهان راز گفتن.دس ّ؛ پنهان فرستادن. (تاج المصادر بیهقی). اکنان، در دل پنهان کردن. انّماس، پنهان شدن صیاد برای صید. تکمی، پنهان شدن در سلاح. (زوزنی). اکثام، پنهان شدن در خانه. کمین، پنهان شدن در رزم. کناس، پنهان شدن آهو در خوابگاه خود. تَکَنﱡس، پنهان شدن آهو بکناس. کمی ٔ؛ پنهان داشتن منزل را از مردم. جدور؛ پنهان شدن پس دیوار. اًهمات، پنهان داشتن سخن و خنده را. (منتهی الارب). پنهان خندیدن. (تاج المصادر بیهقی). خَجْخَجَه؛ پنهان کردن اندیشه ٔ خود را. تخافت، پنهان با یکدیگر راز گفتن. هَزْلَعه؛ پنهان بیرون آمدن از میان چیزی. تلبیس، پنهان داشتن مکر و عیب از کسی. لؤط؛ پنهان کردن چیزی را. (منتهی الارب). دَمْس، پنهان کردن و پوشانیدن خبر. (تاج المصادر بیهقی). پنهان کردن در خاک. مکاشحه؛ پنهان داشتن دشمنی را. تکمیت، پنهان داشتن خشم را. کن و کنون، پنهان داشتن چیزی را در دل. اکنان، پنهان داشتن در دل. اِستشعار؛ پنهان داشتن ترس و بیم در دل. ضلال، پنهان گشتن و گم شدن. مَثد؛ پنهان شدن میان سنگها و نگریستن دشمن را از میان آن.قنبعه؛ در خانه پنهان شدن. خنوس، پنهان شدن و واپس شدن. سغسغه؛ پنهان کردن در خاک. طی، پنهان کردن کار را. انطلاس، پنهان گشتن اثر، و پوشیده شدن کار کسی و مشتبه شدن آن. غَت ّ؛ خنده پنهان داشتن. دح ّ؛ پنهان کردن چیزی در زمین. هَب ّ و هبه؛ پنهان شدن از کسی. امر مُدخمس، کار پنهان. تَدَرّؤ؛ پنهان شدن از چیزی جهت فریب دادن آن را. ناقه کمون، ناقه ای که آبستنی خود پنهان دارد. مَیش و میشه؛ پنهان داشتن بعض خبر و آشکار کردن بعض آن را. کسحبه؛ پنهان رفتن ترسناک. اِقناب، پنهان شدن از بیم غریم یا از ترس سلطان. اِختتاء؛ پنهان شدن از کسی به شرم یا به بیم. (منتهی الارب). تنمس، پنهان شدن در خانه ٔ صیاد. (تاج المصادر بیهقی). تدَأدُؤ؛ پنهان شدن بچیزی. کنیف، پنهان کننده هر چه باشد. لمحه؛ دزدیدگی نگاه، و پنهان دیدگی. قَت ّ؛پنهان در پی کسی رفتن تا اراده ٔ او معلوم کند. مُخباه؛ زن بسیار پنهان کرده شده. (منتهی الارب).
- پنهان از کسی، بی خبر او. بی آگاهی او.
- رو پنهان کردن، خود را از دائن یا محصل و مأمور دیوانی و امثال آن نهفتن: فضل ربیع روی پنهان کرد. (تاریخ بیهقی ص 280).
- روی در پرده ٔ تراب پنهان کردن، مردن.


نهفته پژوه

نهفته پژوه. [ن ُ / ن ِ /ن َ هَُ ت َ / ت ِ پ ِ / پ َ] (نف مرکب) مفتش. متجسس. جاسوس خفیه. پلیس مخفی. (یادداشت مؤلف):
یکی جادویی بود نامش ستوه
گزارنده راه و نهفته پژوه.
دقیقی (شاهنامه، بیت 10300).

فرهنگ معین

نهفته

(نُ هُ تِ) (ص مف.) پنهان، پوشیده.

فرهنگ عمید

نهفته

پوشیده، پنهان،
(قید) [قدیمی] مخفیانه،
[قدیمی] ناشناخته،
(اسم) [قدیمی] راز،
(صفت) [قدیمی] غایب،


پنهان

ناپیدا، پوشیده، نهفته، مخفی: گناه کردن پنهان بِه از عبادت فاش / اگر خدای‌پرستی هواپرست مباش (سعدی۲: ۴۶۳)،
* پنهان داشتن: (مصدر متعدی) = * پنهان کردن
* پنهان ساختن: (مصدر متعدی) = * پنهان کردن
* پنهان شدن: (مصدر لازم) نهان گشتن، نهفته شدن، مخفی شدن: مور و ماهی را بر خاک و به دریا در / نیست پنهان شدن از وی به شب تاری (ناصرخسرو: ۷۵)،
* پنهان کردن: (مصدر متعدی) نهان کردن، نهفتن،
* پنهان گردیدن: (مصدر لازم) = * پنهان شدن
* پنهان گشتن: (مصدر لازم) = * پنهان شدن
* پنهان ماندن: (مصدر لازم) نهفته ماندن، پوشیده ماندن،

مترادف و متضاد زبان فارسی

نهفته

پنهان، پوشیده، راز، مختفی، مخفی، مخفی، مستتر، مستور، مکتوم، ناآشکار، ناپدید، ناپیدا، نهان،
(متضاد) آشکار، بارز، پیدا، ظاهر، مرئی، مشهود، هویدا

فارسی به عربی

نهفته

مستتر

واژه پیشنهادی

نهفته

پنهانی

معادل ابجد

نهفته و پنهان

654

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری